ازمدرسه مرخص شدم .
نگاه خسته ام رادوختم به نزدیکی خانه شان .
لبخندی زدم ،اطراف راخوب نگاه کردم گفتم :امروزدیگربایدهمین نزدیکی هاباشد
کمی بیشتردقت کردم نگاه کردم ...چپ را...وراست ...مستقیم ..پشت ...
بازهم لبخندتلخی زدم .صبرکردم ....نگاهی دیگرانداختم ...دستی به سروصورتم کشیدم ...
مقعنه راآوردم پایین به آینه ماشین نگاهی انداختم تاخودم راآراسته کنم ...
دوباره نگاهم دوخته شدبه حوالی خانه ....
امااونبود...
نبود...ونبود...
نمیدانم چراهروقت من می آیم اوبایدرفته باشد...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0